loading...

گروه هیوده دوره هفت

فقط خدا میدونه اون روز چهل وسه غروبه چقد دلت گرفته بود....

بازدید : 1657
دوشنبه 7 ارديبهشت 1399 زمان : 1:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

گروه هیوده دوره هفت

انگار اینجا هم در قرنطینه بوده

به هرحال بعد از نزدیک 60روز رفتم تا حلما را ببینم

انقدر دلم تنگ شده بود که بیماری و این‌ها نمیتوانست کنترلم کند

با دستکش و ماسک و اسنپ از در خانه به در خانه شان رفتم

وقتی با ذوق به طرفم دوید با صدای بلند به جای سلام گفتم:وایسا

و جای سلام گفت:کاش کرونا نبود میتونستیم همدیگه رو بغل کنیم

تو شاید ندانی اما بگذار بگویم حلما با قد 1متری اش انگیزه زندگی من است

دست‌هایم را ضدعفونی کردم، لباس‌هایم را عوض کردم و بی طاقت در آغوشش کشیدم

کارم منطقی نبود اما باور کن تو هم اگر لب‌های اویزان و چشم‌های غمگینش را میدیدی بی منطق میشدی

موقع برگشتن خواست بیاید پیشم، گفتم باید از مادرت اجازه بدهی

اجازه نداد و گفت: بذارید وقتی این بیماری رفت

بغض کرد و بغضش اشک شد و رفت توی اتاقش

گردن کج کردم و کلی نازش را کشیدم، گفتم: مامان بخاطر خودت میگه، وقتی بیماری تمام شد بیا پیشم بمون، دوباره میریم پارک

و بغض صدایش را لرزاند وقتی گفت: این بیماری هیچوقت نمیره

انگار بند دل من بود که با هق هقش پاره میشد

لعنت به این موجود نانومتری که اینطور پاره جانم بخاطرش گریه نیفتد و من از مامان دور نمانم

دارم به تمام زمانی که برای با هم بودن از دست میدهیم فکرمیکنم

هرروز

و دلهره این فکر امانم را بریده

نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 0

آمار سایت
  • کل مطالب : 6
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 1
  • بازدید کننده امروز : 1
  • باردید دیروز : 0
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 59
  • بازدید سال : 175
  • بازدید کلی : 28809
  • کدهای اختصاصی