روزهاست که اینجا نشسته ام
پایین تختم پشت میز نشسته ام و وانمود میکنم در حال اماده شدن برای کنکورم
و برای اینکه "وانمود کردن" یادم بیاید چند دقیقه فکرکردم
من از درون تحلیل رفته ام، در حال نابود شدنم و نابود نمیشوم
اگر میخواست اتفاقی بیفتد تا الان افتاده بود
فقط من خسته ام از خانه ماندن و فقط خوابیدن
همه چیز _مطلقا همه چیز_ به نظرم پوچ و بی معنی میاید
کتابهای غیردرسی ام در قفسه کوچکی کنار دیوارند و رنگ جلدشان باعث میشود کمیزنده به نظر برسم
کتابهای درسی ام باز و بسته میشوند
بین سایتهای مهاجرتی و خرید ارز دیجیتال در رفت و امدم و باز هیچ انگیزهای ندارم
دکتر گفت تا 10روز آینده انگیزههایت دوباره بیدار میشوند و من از آن روز مرده ترم
به یک خواب بدون بازگشت نیاز دارم
یک رویای عمیق
من شادی و لبخند و کلمه را فراموش کرده ام
هرجور حساب میکنم به درد زندگی کردن در این لجنزار نمیخورم